روز خیلی خوبی است برای اینکه آدم به درون خودش نظر کند. نور سرد آفتاب، مثل قضاوتی بیرحمانه نسبت به مخلوقات، از دریچه چشمهایم به درونم راه پیدا میکند. نوری کممایه درونم را روشن میکند. شک ندارم که در عرض یک ربع ساعت ممکن است از خودم بیاندازه بدم بیاید. نه، خیلی ممنون. این فکر را از سرم بیرون میکنم. دیگر مطالبی را هم که دیروز از اوقات رولبون در سنپترزبورگ نوشتم، از نو نمیخوانم. همینطور با دستهای آویزان روی صندلی میمانم و گاهی بیحال چند کلمهای مینویسم. خمیازه میکشم. منتظرم شب شود. هوا که تاریک شود، من و اشیاء از برزخ بیرون میآییم.