دربارهی رمان «وجدان زنو»
معرفی کتاب
از میان رمانهای ایتالو سووو، «وجدان زنو» مشهورترین و مهمترین اثر است.
رمان، داستان آدم ۵۷ سالهای است به نام زنو کوزینی که شیمی خوانده و بعد به حقوق روی آورده و دوباره به شیمی پرداخته. اما دستآخر تاجر خردهپایی از آب درآمده. زنو آن دسته از آدمهاست که تن به واقعیتهای موجود نمیدهند و به احکام از قبل تعیینشدهی زندگی بیاعتنا هستند. آرامش و نظم احمقانهای که بر پیرامونش حکمفرماست را برنمیتابد و هیجانهای دروغین در او اثری ندارند. زنو این آدم ۵۷ ساله از تکرار خسته شده. همان ویژگیای که زندگی را به ابتذال میکشاند و انسان را به موجودی تکرارپذیر بدل میکند. به همین جهت مفهومی تازه از زندگی، کار، عشق و حتی مرگ مییابد که منحصر به خود اوست. برای همین رفتار زنو از دید دیگران عجیب و غریب مینماید تا آنجا که در «جامعه» انگشتنما میشود و از نظر روانی آدم «نابهنجاری» به شمار میآید که محتاج معالجه و مداوا است. داستان از همینجا شروع میشود، یعنی از جاییکه حساب زنو با بقیه جدا میشود و نقطهی افتراق اوست.
جایگاه رمان در میان آثار ایتالو اسووو
«وجدان زنو» رمانی است از نویسندهی ایتالیایی، ایتالو سووو. با همین رمان بود که او به اوج شهرت رسید. پیشتر دو رمان منتشر کرد و وقتی با عدم استقبال جامعه مواجه شد، کار نویسندگی را وانهاد و پس از سکوت بیستوپنج ساله، رمان سومش همین «وجدان زنو» را در سال ۱۹۱۹ نوشت. «وجدان زنو» با لحن طنزآمیزش، یکی از درخشانترین رمانهای روزگار ماست که به نظر جیمز جویس در حد شاهکار است. رمانی دربارهی زندگی که به قول شخصیت اولش، یک کمدی آغشته به تراژدی است.
واکنشها نسبت به «وجدان زنو» چگونه بود؟
در ابتدا «وجدان زنو» به مذاق منتقدان و کتابخوانان ایتالیایی خوش نیامد. درواقع دیده نشد. وقتی جیمز جویس به تبلیغ این رمان پرداخت و در سال ۱۹۲۳ به فرانسوی ترجمه شد، کمکم منتقدان به اهمیت «وجدان زنو» پی بردند. ایتالو سووو و جیمز جویس از سالها پیش از انتشار این کتاب با هم آشنا بودند. وقتی «وجدان زنو» منتشر شد، جویس کتاب را به فرانسه و برای دوستانش فرستاد و آنها نیز نقدهای مثبتی بر آن در مجلات فرانسوی منتشر کردند و حتی برای آشنایی بیشتر خوانندگان فرانسوی، بخشهایی از رمانهای قبلی سووو هم بازنشر شد. با اینحال سووو از شهرت لذت چندانی نبرد. اندکمدتی بعد، او درگذشت. مرگش به شهرتش افزود و بهعنوان نویسندهای بینالمللی شناخته شد. نویسندهای که از یک طرف تحتتأثیر نظریههای داروین بود، اینکه قانون اصلی، قانون حفظ بقاست، جانداران قویتر زنده میمانند و از طرف دیگر متأثر از افکار کارل مارکس هم بود. به افکار شوپنهاور و نیچه مبنی بر بیکفایتی و عدم توانایی انسان در برابر مشکلات زندگی اجتماعی باور داشت و در رمانهایش به این مسائل میپرداخت.
ایتالو اسووو در «وجدان زنو» چه میخواهد بگوید؟
«وجدان زنو» بهنوعی هجو زندگی روزمره است. از سوی دیگر میتوان رمان را هجو روانکاوی هم دانست. اصرار در شاد زیستن و دستکم گرفتن «رنج زندگی»، کار را به آنجا میرساند که آدم دردمند و صمیمی و بهنجاری مانند زنو، در چشم ما به صورت موجود نابهنجار و بیماری درمیآید که باید به پزشک مراجعه کند و محتاج روانکاوی است، و آخر سر با این پاسخ توهینآمیز، بهعنوان نسخهای شفابخش، مواجه میشود که گرفتار عقدهی اودیپ است و درمان این بیماری را روانکاوی یافته است، آنهم با به یاد آوردن گذشتهها و تعبیر و تفسیر رؤیاها و کنکاش در «ضمیر ناخودآگاه» به راحتی میتوان قضیه را علاج کرد. بیجهت نیست به زنو دهان به هجو روانکاوی و دشنام آن میگشاید و آن را اسباب سرگرمی میداند. توهین بزرگی است که چارهی عطش پایانناپذیر و دردمندانه روح آدمی را در حد تجربههایی بدانیم که براساس تحقیقات آزمایشگاهی به دست آمده یا میآید. اینگونه طرف شدن با «درد بشری»، نوعی تنزل و تقلیل انسان و کرامت اوست. قصد نویسنده در «وجدان زنو» مخالفت با علم روانکاوی یا روانشناسی نیست بلکه مخلوط شدن مرزهای سرگشتگی روح بشری است با هیجانات و رفتارهای عصبی اوست. در خواندن و تفسیر «وجدان زنو» باید به بستر زمانی رمان هم توجه کرد. پایهگذاری و توسعهی دانش روانکاوی توسط فروید در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، برای مدتی انسان را دچار این اشتباه کرده بود که کلید روح بشر بهدست آمده و میتوان آن را به راحتی و با کنکاش در رؤیاها و ضمیر ناخودآگاه شخص، که پدیدههایی نفسانی هستند، روی میز آزمایشگاه و زیر چاقوی جراحی روح، دراز کرد و تشریح نمود.
ساده اگر بخواهیم منظور نویسنده از «وجدان زنو» را بگوییم، این میشود که هرگونه رفتار از سر شیدایی روح را که انعکاس آن در ایستادن در برابر عرف و عادت و نقض و رد «مشهورات عصر» است، نمیتوان سپرد دست روانکاو و از او خواست که آن را تفسیر کند و با چهار قرص آرامبخش مریض را به «تعادل روحی» برساند! هرکس که رفتاری متفاوت از خود نشان دهد، لزوماً آدم بیماری نیست. چه بسا انسانی باشد که نمیخواهد به تبلیغ دیوانهوار یکنواختی و یکسانی و تشویق بلاهتآمیز همرنگ شدن با جماعت، تن بدهد. زیرا تبعیت از چنین آموزشهایی جامعهی انسانی را بدل به گلهای میکند که بزرگترین مشخصهاش الگوبرداری و الگوسازی است. در چنین نظم و نظامی قدرت ابتکار و نوجویی انسان هرچه بیشتر کاسته میشود و انسانهای ابلهی به وجود میآیند که مشروعیت هر چیزی را در تکرارپذیر بودن آن میدانند و در برابر هر پدیدهی نو و جدیدی، «گیج» میشوند. اما زنو نمیخواهد به این عادات متداول تن دهد، نمیخواهد گیج شود، پس مسیر دیگری مییابد و برای همین او مطرود میشود.
دلایل استقبال از «وجدان زنو» چه بود؟
اهمیت کار نویسندهی «وجدان زنو» ایتالو اسووو در نگرش او به انسان است. او «وجدان زنو» را پس از بیست سال سکوت در نوشتن، یعنی به سال ۱۹۱۹ و پنج سال قبل از مرگش، نوشت یعنی در اولین سالهای اوج و رونق روانکاوی. نویسندگان دیگری که هرکدام به «دردشناسی روانی» انسان پرداختهاند نیز به نوعی پیام اسووو را تکرار کردهاند، اما کار مهم اسووو آن است که در این روند، پیشتاز بوده و از روح غالب عصر خود که شیدایی و تسلیم در برابر قدرت و معجزهی روانکاوی بوده، نهراسیده است. «وجدان زنو» هجو چنین روانکاوری زیادهطلب و توسعهجویی است.
«وجدان زنو» در چه مکتب ادبی جای میگیرد؟
وجدان زنو را در نحلهی «رمان نو» جای دادهاند. جنبشی که مخالف شیوههای بیان مرسوم و متداول واقعگرایانه و کلاسیک بود. در رمان نو، منظور حرف نو یا سوژهی نو نیست بلکه روایتی متفاوت از وضعیت تراژیک انسانهایی است که در زندان روزمرگی گرفتار شدهاند. در «وجدان زنو» که از نخستین آثار رمان نو است، یک ویژگی دیده میشود که در جنبش رمان نو برجسته است. اینکه از زبان اولشخص بیان میشود. یا دقیقتر بگوییم بر پایهی «تکگویی درونی نقش اول داستان» روایت میشود. این زبان وقتی توسط نویسنده به کار گرفته میشود که بخواهد تا عمق قضایا و جریانات درون خود و جهان پیرامونش پیش برود و همهچیز را بکاود. از دیگر نویسندگانی که به این نوع از روایت روی آورده و آثاری نوشتهاند میتواند به لویی فردینان سلین، جیمز جویس، گوستاو فلوبر، ارنست همینگوی، ویلیام فاکنر و میلان کوندرا در ادبیات غرب و البته در ادبیات خودمان نیز کسانی چون صادق هدایت، صادق چوبک، بهرام صادقی و محمود دولتآبادی نیز از این شیوه بهره بردهاند.
یک جرعه از کتاب
انسان یک نگاه را بهتر از یک حرف به خاطر میسپارد.
خلاصه کتاب
زنو ابتدا مختصری از کودکیاش میگوید و اینکه همواره قطاری را میدیده با واگنهای بیشمار که در کمرکش کوهی بلند حرکت میکند بدون اینکه سر و ته آن به چشم بیاید. سپس ماجرای ترک سیگارش را تعریف میکند. ماجرای ترک سیگار برای او عملاً به کابوسی بدل میشود، به طوریکه بارها تصمیم به ترک سیگار میگیرد و حتی در درمانگاهی بستری میشود، اما درست در آخرین لحظات و روزها که باید نتیجه حاصل میشده، رغبت مقاومتناپذیری برای آتش زدن یک سیگار در او جان میگیرد و غلبه میکند. کار آنقدر بالا میگیرد که مشکل او دیگر اعتیاد به سیگار نیست، تصمیم به ترک آن است! و چرا زنو موفق نمیشود؟ آیا در مکانیسم تصمیمگیری و ارادهی او خللی است؟ و آنگونه که دکترش میگوید وجود بیش از حد نیکوتین در خون، مانع از تصمیمگیری است؟ هیچکدام! زنو متقاعد نشده که این کار، ترک سیگار ضروری است، بلکه بیشتر به تبعیت از احکام اجتماعی و قضاوتهای علمی که در مضرات سیگار وجود دارد، در مقام ترک آن برآمده است. اما چون ساخت شخصیت او دقیقاً در جهت دیگری حرکت میکند، نفی تبعیت از احکام بسیار مشهور متعارف که دیگران وضع کردهاند، لذا علیرغم «تصور» مضرات سیگار و درک آن، هیچگاه به مرحله «تصدیق» که پشت سر آن تصمیم و عمل است، نمیرسد.
زنو به یک دکتر روانکاو مراجعه میکند. دکتر روانکاو که سخت به روش روانکاوی فروید معتقد است، از بیمار میخواهد که گذشتههای خود را به یاد آورد و به او توصیه میکند که سعی کند، آنچه در رؤیا میبیند بلافاصله روی کاغذ بیاورد و نیز سعی کند با به یاد آوردن گذشتههایش و نوشتن آنها، دکتر را دریافتن علاج بیماری کمک نماید. داستان در واقع یادداشتهایی است که زنو در اجابت همین دستور یا «نسخه»ی دکتر نوشته است. دکتر با خواندن یادداشتهای زنو، او را امیدوار میکند که در حال معالجه است و حتی نشانههایی از درمان شدن زنو را نیز به او نشان میدهد. اما زنو هرچه جلوتر میرود، کمتر عقیده پیدا میکند که شفایی یافته باشد بلکه روز بروز معتقد میشود که حرفهای دکتر روانکاو چرت است تا اینکه بالاخره به زبان میآید که «اصلاً روانکاوی فریب و حیلهای بیش نیست و فقط به درد این میخورد که پیرزنهای هیستریک را سرگرم سازد.» زنو کار معالجه را نیمهتمام رها میکند و نوشتن را متوقف میسازد و به دشنام دکتر گرفتار میآید. در شروع رمان، یادداشت دکتر روانکاو را میخوانیم که از این خونسردی و بیتوجهی زنو به تنگ آمده و گلایه دارد. ولی هنوز معتقد است که اگر او برگردد و به معالجات ادامه دهد، بیگمان شفا خواهد یافت و حتی برای تشویق زنو، قول میدهد که نیمی از درآمد ناشی از انتشار یادداشتهای او را، به وی میپردازد.
در فصل بعدی راجع به ازدواجش حرف میزند. و اینکه چگونه با خانوادهی «مالفانتی» تاجر آشنا میشود. مالفانتی چهار دختر دارد. زنو در اولین برخوردش، دل به آدلین میبندد، اما عملاً «آگوستا» نصیبش میشود. آگوستا عیال زنو، شخصتی متعادل دارد. همانقدر به زندگی خانوادگیاش دلبسته و علاقهمند و مقید است که به ارزشهای انسانی. آگوستا سعی کرده بین این دو تعادلی و موازنهای برقرار کند. تصویری که از آگوستا ارائه میشود، تصویر آدمی است که موفق شده از زندگی کام بگیرد. او «سالک و اصل» است. نویسنده با قرار دادن زنو در کنار آگوستا، میخواهد نقاط قوت و ضعف آن دو را نمایانتر کند، این یکی از تکنیکهای کلاسیک رماننویسی است: تقابل شخصیتها برای اینکه خواننده بتواند با مقایسهای، فوری، قضاوت لازم را پیدا کند. آگوستا زنی است منظم و معمولی و آرام و اصلاً زن زندگی است، به طوریکه گویی برای ابدیت زندگی میکند. اما شوهرش، زنو، آدمی است عاصی و شیدا که عقیده دارد اگر رفتن به کلیسا میتواند به آدم آرامش بدهد، چرا فقط هفتهای یکبار باید رفت؟ باید برای همیشه در کلیسا سکنی گزید! او از هر چیز مفهومی نو و ناب میطلبد. تن به «نسبت»ها نمیدهد و به نوعی مطلقگرا است.
در همین فصل شخصیت «گوئیدو» دوست زنو که بعداً با ازدواج با آدلین (معشوقهی اول زنو)، باجناق او نیز میشود، نیز پرداخت میشود. گوئیدو تاجر است، ویولن میزند و در احضار ارواح هم دستی دارد. نمونهی آدمهایی است که هیچ غمی ندارند. همهکاره و هیچکاره و بیهویت است. خلق شخصیت گوئیدو میتواند زائد باشد، اما اگر توجه کنیم که نویسنده از همان تکنیک تقابل شخصیتها استفاده کرده آنگاه میتوان قبول کرد که قصد او کمک کردن به خواننده برای درک راحتتر و صریحتر کاراکتر زنو بوده است.
فصل بعدی رمان به شغل و کار زنو میپردازد. زنو شیمی و حقوق خوانده، اما عملاً به تجارت میپردازد که هیچ سنخیت و مناسبتی با رشتهی تحصیلیاش ندارد. اینهم یک شگرد دیگر از بازیهای تقدیر است که دیگران برای زنو رقم زدهاند. چرا که او هیچگاه تصمیم نداشته تاجر و دلال بشود، اما دست ناپیدایی که صحنهی زندگی را چیده، جای زنو را اینجا قرار داده است. بیجهت نیست که او در کارش موفق نیست. گویی او را در مدخل دالانی قرار دادهاند و تنها انتخاب زنو آن است که یا گام اول را بردارد یا از زندگی کناره گیرد.
در بخش آخر رمان، زنو چند روزی از خاطراتش را که مصادف است با شروع جنگ اول جهانی، مینویسد. در اولین برخورد زنو با پدیدهی جنگ، او با سربازی مواجه میشود که به آلمانی حرف میزند، آنهم در بعدازظهر روزی که برای قدم زدن به حوالی محل سکونتش رفته است. سرباز فرمان ایست میدهد اما زنو همچنان به راه خود ادامه میدهد و دلواپس شیرقهوهای است که در منزل انتظار او را میکشد! به نظر زنو و در برخورد غریزی او با زندگی، در آن لحظه صدای سرباز آلمانی شنیدنی نیست و هیچ اشکالی ندارد که آدم به شیرقهوهاش بیندیشد. مضافاً که هجو جنگ با همه هیبت و ابهتش نیز هست.