«شیاطین»
معرفی کتاب
«شیاطین» رمانی غنی و ماندگار از نویسندهی شهیر روسی فئودور داستایوفسکی است که در در سال 1872 منتشر شد. این اثر به موضوعات مهمی چون رادیکالیسم سیاسی، انحطاط اخلاقی و قدرت ویرانگر ایدئولوژی میپردازد. داستان در اواسط قرن 19 در روسیه روی میدهد و حول گروهی از افراد میچرخد که در شبکهای از دسیسه و خشونت گرفتار میشوند.
«شیاطین» روایتی تمثیلی از پیامدهای بالقوهی فاجعهبار نیهیلیسم سیاسی و اخلاقی است که در دههی 1860 در روسیه رواج یافته بود.
داستایوفسکی با خلق این رمان چالشبرانگیز و تأثیرگذار توانسته مخاطبان زیادی را شیفتهی آثار خود کند.
با چه مضامینی در «شیاطین» مواجه میشویم؟
این اثر جاویدان با بررسی پیچیدگیهای روان انسان و جامعه، سعی در یافتن معنای زندگی در دنیایی آشفته و پر از تناقض دارد. «شیاطین» به مضامینی مانند ایدهآلیسم و نیهیلیسم، اعتقاد و بیخدایی، انسانیت و بیرحمی، انقلاب و ترور و مسئلهی آزادی و اختیار میپردازد.
جوایز و عملکرد «شیاطین»
«شیاطین» که گودریدز آن را «شاهکاری پیشگویانه دربارهی ایدئولوژی و قتل در روسیهی پیش از انقلاب» خوانده، همیشه با استقبال جهانیان مواجه بوده است. این اثر جزو لیست برترین کتابهای تاریخ ادبیات به انتخاب انجمن کتاب نروژ بوده و همچنین در سال 1988 فیلمی بر اساسش نوشته شده است.
«شیاطین» در کدام گونهی ادبی جای میگیرد؟
این رمان ضد نیهیلیستی در دستۀ ادبیات کلاسیک، روانشناسانه، فلسفی و سیاسی قرار میگیرد.
چه ترجمههایی از این کتاب در فارسی در دسترس است؟
ترجمهی سروش حبیبی، انتشارات نیلوفر
ترجمهی علی اصغر خبره زاده، انتشارات نگاه
ترجمهی نسرین مجیدی، انتشارات روزگار
طرفداران «شیاطین» دیگر سراغ چه کتابهایی بروند؟
کتاب مرشد و مارگاریتا، نوشتهی میخائیل بولگاکف
کتاب آدمخواران، نوشتهی ژان تولی
یک جرعه از کتاب
خلاصه کتاب
«واروارا» از سفرش به سوئیس باز میگردد. او به «استپان» میگوید که وقتی در سوئیس بوده متوجه شده است که پسرش با دختر دوستش، «لیزا»، قرار گذاشته است. دوست «واروارا»، یعنی «پراسکویا» به او گفت «داشا» نیز با «نیکولای» در ارتباط است. «داشا»، دختر جوانی تحت سرپرستی «واروارا» است.
«واروارا» به «استپان» پیشنهاد میکند با «داشا» نامزد کند. «استپان» با وجود تردیدی که دارد موافقت میکند زیرا در این صورت از «واروارا» کمک مالی دریافت خواهد کرد.
با این حال «استپان» شک میکند که نکند این ازدواج، سرپوشی بر بارداری نامشروع «داشا» از «نیکولای» باشد. او شروع به نوشتن نامههایی به «نیکولای» و «داشا» میکند و از آنها در مورد شایعات میپرسد.
زنی عجیب و غریب و دچار اختلال ذهنی به نام «ماریا» به خانه میآید. «واروارا» به زودی درمییابد که ظاهراً «ماریا» و «نیکولای» ازدواج کردهاند.
«واروارا»، «ماریا» را به خانۀ خود میبرد و همزمان «داشا»، «ایوان»(برادر داشا) و «استپان» نیز آنجا هستند.
«پراسکویا» به خانه میآید و خواستار توضیح در مورد رابطۀ «ماریا» و «نیکولای» میشود چراکه تاثیر بدی بر دخترش «لیزا» داشته است.
کاپیتان «لبیادکین»(برادر ماریا) نیز سر میرسد و با شروع مشاجرهای، اوضاع را پیچیدهتر میکند.
سپس مردی به نام «پیوتر استپانوویچ ورخوونسکی» وارد میشود. او پسر «استپان» است که سالها از او دور بوده.
در حین صحبت کردن «پیوتر»، «نیکولای» وارد میشود و «واروارا» از پسرش میپرسد که آیا با «ماریا» ازدواج کرده است؟
او فقط به مادرش نگاه میکند و سپس به سمت «ماریا» میرود و با لحن آرام به او توضیح میدهد که فقط دوست اوست و نه شوهرش و نباید آنجا باشد. و بعد از آن میرود که «ماریا» را به خانه ببرد.
پس از رفتن آنها، بین افرادی که در اتاق باقی ماندهاند، آشوبی به پا میشود.
«پیوتر» به «واروارا» چنین شرح داد:
«نیکولای» پنج سال پیش در پترزبورگ، با «لبیادکین»ها دوست شده بود. «ماریا» بلافاصله به «نیکولای» دل باخته بود و «نیکولای» هم با رفتار مهربانانه، به این توهم در ذهن او دامن زده بود. «ماریا» تصور میکرد که آنها واقعاً نامزد هستند. «نیکولای» پترزبورگ را ترک کرد و برای مراقبت از «ماریا»، یک کمک هزینه، ترتیب داد. کاپیتان «لبیادکین» هم با سوءاستفاده از موقعیت، مقدار زیادی از پول را برای خودش برداشت.
«واروارا» از شنیدن اینکه «نیکولای» ازدواج نکرده است آسودهخاطر میشود.
«پیوتر» تا زمانی که از کاپیتان اعتراف بگیرد که او پول خواهرش را گرفته، سؤال پرسیدن را ادامه میدهد. و در نهایت او با رسوایی آنجا را ترک میکند.
«نیکولای» که از طریق «پیوتر» در مورد ازدواج قریبالوقوع «داشا» مطلع شده به او تبریک میگوید.
«پیوتر» هم با دریافت نامهای از «استپان» از ماجرا باخبر شده بود. او میگوید که نامه، گیجکننده بود زیرا «استپان» در مورد نیاز به ازدواجی صحبت کرده بود که قرار بود گناه مرد دیگری را بپوشاند.
«واروارا» در این لحظه عصبانی میشود و از «استپان» میخواهد که بلافاصله خانهی او را ترک کند.
هیاهوی دیگری رخ میدهد و «ایوان»، با استفاده از موقعیت، ناگهان به سمت «نیکولای» میرود و مشتی به صورت او میزند.
«نیکولای» قوای خود را باز مییابد و برای حمله به ایوان حرکت میکند اما بیحرکت جلوی او میایستد. ایوان هم سر به زیر میاندازد و از خانه بیرون میرود.
همه به جز «پیوتر» که سعی میکند که تا حد ممکن با مردم شهر معاشرت کند.
«پیوتر» سعی میکند «نیکولای» را در برخی از برنامههای سیاسی خود دخیل کند. ولی «نیکولای» علاقهی چندانی به این موضوع ندارد.
«نیکولای» یک شب خانهی مادرش را ترک میکند و به خانه دوستش، «کیریلوف» میرود. این خانهای است که «ایوان» نیز در آن زندگی میکند.
«نیکولای» با «ایوان» صحبت میکند و مشخص میشود که «نیکولای» و «ماریا» واقعاً ازدواج کردهاند. «ایوان» از این موضوع آگاه است. در واقع به همین دلیل بود که در اسکورشنیکی(خانهی واروارا) به «نیکولای» مشت زده بود.
«ایوان» اظهار میکند که او قبلاً به «نیکولای» احترام میگذاشت اما اقدامات اخیر او با زنان، شهرت و اخلاق او را لکهدار کرده است.
«نیکولای» به «ایوان» که دشمن انجمن انقلابی «پیوتر» است، هشدار میدهد که «پیوتر» ممکن است در حال برنامهریزی برای ترور او باشد.
«نیکولای» برای دیدن «لبیادکین»ها به سمت خانهی جدیدشان میرود و در راه با یک محکوم فراری به نام «فدکا» برخورد میکند. «فدکا» که منتظر «نیکولای» بود، به او میگوید که «پیوتر» او را برای کمک به «لبیادکین»ها فرستاده است.
«نیکولای» با دانستن اینکه این کمک فقط به معنای قتل آنها خواهد بود، او را رد میکند. او به «فدکا» میگوید که یک سنت هم به او پرداخت نمیکند و اگر دوباره او را ببیند نزد پلیس خواهد رفت. «نیکولای» به راهش به سمت خانهی «لبیادکین»ها ادامه میدهد و به کاپیتان میگوید که به زودی خبر ازدواج خود با «ماریا» را اعلام خواهد کرد.
کاپیتان از این امر عصبانی میشود زیرا این بدان معناست که منفعت مالیاش در خطر خواهد بود. «نیکولای» با «ماریا» دیدار میکند که به دلایلی از او ترسیده و به او اعتماد ندارد. او پیشنهاد میکند که با یکدیگر در سوئیس زندگی کنند اما از جانب «ماریا» رد میشود.
«ماریا»، «نیکولای» را متهم میکند که یک شخص جاعل است که برای کشتن او فرستاده شده.
«نیکولای» با عصبانیت، «ماریا» را هل میدهد و از خانه بیرون میرود.
«فدکا» دوباره «نیکولای» را متوقف میکند و کمک خود را مجدداً پیشنهاد میدهد و نیکولای او را به دیوار میکوبد و به راه خود ادامه دهد.
با سماجت «فدکا»، «نیکولای» محتویات کیف پول خود را روی صورت او میپاشد و میرود.
«نیکولای» به اسکورشنیکی برمیگردد و با «داشا» صحبت میکند.
«نیکولای» از او میپرسد که اگر او تصمیم بگیرد پیشنهاد قتل «فدکا» را بپذیرد، آیا همچنان با او خواهد بود و داشا در پاسخ بسیار وحشتزده میگردد.
در همین حال، «پیوتر» در سراسر شهر در حال تشکیل زد و بندها و روابط سیاسی جدید است. او با همسر فرماندار، یعنی «جولیا»، دوست میشود که همین امر بر موقعیت اجتماعیاش تأثیر زیادی دارد.
او و انجمن سیاسیاش از تأثیر خود بر «جولیا» برای تحریک و مختل کردن روند عادی جامعه بهره میبرند. آنها یک شورش کارگری در یک کارخانهی محلی به راه می اندازند، اعلامیههای انقلابی توزیع میکنند و هر کجا که میروند آشوب به پا میکنند.
از این طرف، فرماندار، «آندری آنتونوویچ»، از کنترل «پیوتر» بر همسرش ناراحت است اما جسارت کافی برای انجام کاری در این مورد را ندارد. سلامت روان او از فشار و استرس، شروع به تحلیل رفتن میکند.
«پیوتر» همان روش را علیه پدرش هم اتخاذ میکند و با مسخره کردن او و تخریب بیشتر رابطهاش با «واروارا»، «استپان» را به سمت دیوانگی سوق میدهد. مشخص میشود که «پیوتر» به «کیریلوف» گفته است که خودکشی کند زیرا این کار او را به یک شهید برای انجمن انقلابی تبدیل خواهد کرد. او «کیریلوف»، «ایوان» و «نیکولای» را به یک جلسۀ انجمن دعوت میکند.
در جلسه، تعدادی فیلسوف و ایدهآلیست حضور دارند. «پیوتر» کنترل جلسه را به دست میگیرد. او از آنها میپرسد که اگر طرح ترور لو برود، آیا به پلیس اطلاع خواهند داد. همه در اتاق به او اطمینان میدهند که این کار را نخواهند کرد.
«ایوان»، «نیکولای» و «کیریلوف» آنجا را ترک میکنند و «پیوتر» به دنبال آنها میدود. او به آنها میرسد و وقتی سعی میکند آنها را متوقف کند، «نیکولای» او را به زمین میاندازد.
ناگهان «پیوتر»، شروع به التماس برای پیوستن آنها به انجمن میکند.
«نیکولای» موافقت نمیکند که به انجمن بپیوندد اما دوباره رد هم نمیکند و «پیوتر» آن را به عنوان نشانهای مثبت در نظر میگیرد.
انجمن، یک جشن به نام «گالا» برای خیریهی همسر فرماندار برگزار میکند. در روزهای گذشته، دستیار فرماندار اشتباهاً فکر میکند که «استپان» رهبر انجمن است و دستور حمله به خانهی او را میدهد. «استپان» برای شکایت نزد فرماندار میرود و درست زمانی میرسد که گروهی از معترضین کارخانه جلوی خانهی فرماندار جمع شدهاند.
فرماندار با ذهن و روح خستهای که از قبل دارد، به طور سختگیرانهای شروع به پاسخگویی به مشکلات میکند.
«جولیا» که به دیدن «واروارا» و «لیزا» رفته بود بازمیگردد و جلوی دیگران همسر خود را تحقیر میکند.
«پیوتر» وارد میشود و وضعیت روانی فرماندار بدتر میگردد. «نیکولای» نیز سر میرسد و «لیزا» را میبیند که ادعا میکند کاپیتان او را اذیت کرده و خود را برادر زن «نیکولای» معرفی کرده است. «نیکولای» سرانجام اعتراف میکند که «ماریا» همسر اوست.
همدستان «پیوتر»، یعنی «لیامشین» و «لیپوتین» به عنوان نماینده عمل میکنند و به بسیاری از مردم طبقهی پایین اجازهی ورود رایگان میدهند.
کاپیتان «لبیادکین»، روی صحنه میرود و اشعار خود را با صدای بلند میخواند. «لیپوتین» متوجه میشود که کاپیتان به شدت مست است و تصمیم میگیرد خودش شعر را بخواند، اما معلوم میشود یک قطعهی ضعیف و توهینآمیز است.
«کارمازین»، نویسندهای نابغه و سخنران اصلی در جشن گالا، شعر خود را با صدای بلند میخواند که بیش از یک ساعت طول میکشد و مخاطبان از کیفیت ضعیف نوشته کلافه میشوند. سرانجام یکی از حضار فریاد میزند این شعر به درد نمیخورد و «کارمازین» شروع به مکالمهای توهینآمیز با مخاطبان میکند.
«استپان» مرحلهی بعدی را بر عهده میگیرد و مخاطبان نیز به سمت او میچرخند و او را مجبور میکنند که آنجا را ترک کند.
در این لحظه یک سخنران ناخوانده از پترزبورگ، روی صحنه میرود. او روسیه و دولت را تهدید میکند و سربازان، او را از صحنه بیرون میکشند. سپس سخنرانان بیشتری به سمت صحنه هجوم میآورند تا مخاطبان را برای یک اعتراض تمامعیار تحریک کنند.
«جولیا» از اینکه جشن «گالا»ی او تا این اندازه بد پیش رفته مضطرب است و پیوتر سعی میکند او را آرام کند. «پیوتر» به او میگوید در حال حاضر مردم شهر در مورد رسوایی دیگری حرف میزنند: دربارهی «لیزا» و ترک کردن خانهی خود برای نقلمکان به اسکورشنیکی به همراه «نیکولای».
شب بعد، جشن «گالا» ادامه مییابد. ناگهان، با خبر آتشسوزی در شهر همه به سمت راه خروج هجوم میآورند. فرماندار به محل آتشسوزی میرود و در آنجا بیهوش میشود. او زنده میماند اما کاملاً دیوانه شده، مجبور میشود از مقام فرمانداری کنارهگیری کند.
خبری منتشر میشود که آتشسوزی زمانی شروع شده که یک کاپیتان، خواهرش و خدمتکارشان به قتل رسیدهاند و خانهی آنها بوده که به آتش کشیده شده است.
«لیزا» و «نیکولای» با هم بیدار میشوند و خبر آتشسوزی را میشنوند. «لیزا» مطمئن است که این رسوایی به طور موثری زندگی او را به پایان خواهد رساند و آماده است که «نیکولای» را ترک کند.
«پیوتر» برای رساندن خبر قتل «لبیادکین»ها نزد آنها میآید. او ادعا میکند که «فدکا» آنها را کشته و او دخالتی نداشته است.
«لیزا» میپرسد او دربارهی چه چیزی صحبت میکند و «نیکولای» اعتراف میکند که از قتل خبر داشته اما مخالف آن قتل بوده است. «لیزا» با عجله آنجا را ترک میکند و به سمت خانه میرود تا اجساد را ببیند. «نیکولای» سعی میکند او را متوقف کند اما «پیوتر» جلوی او را میگیرد تا پاسخ سؤال قبلی خود را بشنود. «نیکولای» به او میگوید که فردا برگردد. «پیوتر» موافقت میکند و برای متوقف کردن «لیزا» به دنبال او میدود. وقتی به خانه میرسد، با تجمعی روبرو میشود. جمعیت به این نتیجه رسیدهاند که «نیکولای» به نوعی مسئول قتلها بوده و «لیزا» نیز به عنوان زن او مسئول است. «لیزا» توسط جمعیت مورد حمله قرار گرفته و کشته میشود.
وقتی «پیوتر» نزد انجمن انقلابی بازمیگردد به آنها میگوید که «ایوان» قصد دارد آنها را تحویل دهد. گروه در آستانهی شورش قرار میگیرد و همگی توافق میکنند که «ایوان» باید کشته شود. «پیوتر» به آنها میگوید که «کیریلوف» موافقت کرده است که قبل از خودکشی، یک یادداشت بنویسد و تمام مسئولیت قتل «ایوان» را بر عهده بگیرد.
در همین حال، همسر سابق «ایوان»، «ماری» سرزده و در حالی که باردار است به خانهی او میآید و حواس «ایوان» به این موضوع پرت میگردد. «ایوان» متوجه میشود که او فرزند «نیکولای» را در شکم دارد؛ با این حال کمک میکند تا «ماری» بچه را به دنیا آورد.
آن شب، یکی از اعضای انجمن به نام «ارکل» میرسد تا «ایوان» را به مکانی خلوت نزدیک اسکورشنیکی ببرد.
«ایوان» موافقت میکند که همراهش برود، به قصد آن که انجمن را متقاعد کند که او را تنها بگذارند.
وقتی به محل میرسند، اعضای انجمن به «ایوان» حمله میکنند و «پیوتر» با شلیک گلوله او را میکشد. آنها جسد را با سنگ، سنگین میکنند و آن را در حوض میاندازند.
یکی از توطئهگران به نام «لیامشین»، دچار عذاب وجدان میشود اما باید قبل از اینکه راه خود را جدا کند، توسط دیگران آرام گردد.
صبح روز بعد، «پیوتر» به خانهی «کیریلوف» میرود. اما او دربارهی خودکشی تغییر نظر داده و این دو با یکدیگر درگیر میشوند. سرانجام، «کیریلوف» راضی میشود که یادداشتی را امضا کند که در آن مسئولیت قتل «ایوان» را بر عهده گرفته و سپس خود را میکشد.
«استپان» بیخبر از همهی اتفاقات، شهر را ترک میکند. او توسط برخی از دهقانان به روستایی نزدیک برده میشود که در آنجا طی ملاقات با یک فروشندهی انجیل شیفتهی او میگردد. «استپان» در حالی که بیمار است، داستان زندگی خود را اعتراف میکند.
«واروارا» با وجود عصبانیتی که از قبل داشت نزد او میرود و با او آشتی میکند.
وقتی «ایوان» به خانه بازنمیگردد، «ماری» گیج و نگران سعی میکند «کیریلوف» را پیدا کند و با دیدن جسد مردهی او وحشتزده میشود.
او با نوزاد خود، در هوای سرد به بیرون میدود تا کمک بخواهد. پلیس میرسد و یادداشت «کیریلوف» را میخواند. اندکی بعد، جسد «ایوان» نیز کشف میشود.
هم «ماری» و هم نوزادش بیمار میشوند و در روزهای بعد میمیرند.
پلیس حدس میزند که «کیریلوف» برای کشتن «ایوان» باید با دیگران همکاری کرده باشد. در ادامه «لیامشین» به پلیس همه چیز را اعتراف میکند و همهی اعضای دیگر انجمن، به جز «پیوتر» دستگیر میشوند.
«داشا» نامهای از «نیکولای» دریافت میکند که میگوید او خود را در اسکورشنیکی حبس کرده و با کسی صحبت نخواهد کرد. با عجله به آنجا میرود و میبیند که او خود را دار زده است.