جغد سیاه
معرفی خواندنی‌ترین کتاب‌ها
101
0
صدای عصیان
درباره‌ی رمان «ناطور دشت»

معرفی کتاب

«ناطور دشت» داستان پسر شانزده‌ساله‌ای است به نام هولدن کالفیلد که در تعطیلات کریسمس از مدرسه به نیویورک می‌رود تا خودش را بشناسد. این سفر باعث یک سلسله دگرگونی‌های روحی در او می‌شود. نویسنده‌ی «ناطور دشت» جی. دی. سلینجر از نسلی بود که پس از غول‌های ادبی میان دو جنگ، نویسندگانی مثل همینگوی و فاکنر و دوس پاسوس پا به عرصه گذاشت.

«ناطور دشت» چگونه نوشته شد؟

سلینجر وقتی از جبهه‌های جنگ جهانی دوم بازگشت، حس‌و‌حالی داشت در نوسان بین اندوه و شادی، چنان‌که اغلب شخصیت‌های داستان‌هایش آدم‌هایی هستند که میان رنج و خوشی معلق‌اند. حضور در جنگ جهانی دوم زندگی‌اش را تغییر داد. چنان‌که خود گفته، هیچ‌وقت نتوانست بوی گوشت سوخته‌ی انسان را، که در اردوگاه‌های نازی به مشامش خورد، از یاد ببرد. با پایان جنگ، دیگر نمی‌توانست با روزمرگی‌های زندگی کنار بیاید: خستگی جای خود را به اندوه، و دلزدگی جای خود را به یأس می‌داد و حضور طولانی در میدان جنگ او را افسرده، عصبی و در مقابل روزمرگی‌های طبیعی زندگی کم‌طاقت کرده بود. با چنین توشه و شرایط روحی‌ای بود که در سال ۱۹۵۱ سرانجام کتابی را که یک دهه مشغول نگارشش بود به پایان رساند: «ناطور دشت»، رمانی که نویسنده‌اش را به جایگاه بلندی رساند، چنان‌که ویلیام مکسویل ـــ سردبیر جاودانه‌ی «نیویورکر» ـــ سلینجر را با نویسندگان زبردست مقایسه کرد و گفت سلینجر همانند فلوبر می‌نویسد.

شرایط روحی نویسنده ناطور دشت

شخصیت هولدن کارفیلد نخستین‌بار کجا متولد شد؟

هرچند که رمان «ناطور دشت» در سال ۱۹۵۱ به چاپ رسید، اما سلینجر در خلق شخصیت اول داستان چنان مهارت و نبوغی به خرج داد که پس از گذشت سال‌ها خوانندگان همچنان با آن هم‌ذات‌پنداری می‌کنند. جالب است بدانید شخصیت هولدن نخستین‌بار توسط سلینجر جوان، در داستانی در شماره‌ی ۲۱ دسامبر ۱۹۴۶ نشریه‌ی «نیویورکر» خلق شد. این شخصیت بعدها در رمان «ناطور دشت» ظاهر شد.

هولدن را شبیه کدام شخصیت داستانی می‌دانند؟

این رمان را که دی. جی. سلینجر در ۱۹۵۱ نوشت، شبیه «ماجراهای هکلبری فین» دانسته‌اند و هولدن را نسخه‌ی پست مدرن هک. هولدن مثل هک مشتاق دوری از تمدن و بازگشت به آغوش پاک طبیعت است. البته که گفته می‌شود سلینجر در پردازش شخصیت هولدن تحت‌تأثیر شخصیت لویی فردینان نوجوان کتاب مرگ قسطی نوشته‌ی سلین بوده است.

استقبال از «ناطور دشت» چگونه بود؟

با این رمان سلینجر به قله‌ی موفقیت و شهرت رسید. علت موفقیت «ناطور دشت» یکی به مضمون رمان برمی‌گردد که نمایشی است از عصیان یک نوجوان علیه جامعه و قوانینش، جامعه‌ای که بعد از جنگ در بی‌قیدی به‌سر می‌برد و دلیل دیگر به زبانی که نویسنده از آن بهره برده. یک زبان عامیانه شبیه آنچه در واقعیت در کف خیابان‌ها به گوش می‌رسید.

سلینجر در «ناطور دشت» چه می‌گوید؟

این درست است که «ناطور دشت» تلاش‌های یک نوجوان برای کنار آمدن با دنیای بزرگسالان است. تلاشی که البته جز شکست فرجامی ندارد. اما سلینجر در این رمان حرف‌های دیگری هم دارد. هولدن شخصیت اصلی رمان «ناطور دشت» در کشمکش بین راستی و عشق است،  بر سر دوراهی و در آستانه‌ی نابودی قرار می‌گیرد. آنچه او را به پیش می‌راند نیاز به حفظ شأن انسانی است. از سوی دیگر، او قادر است افرادی را دوست بدارد که راستی‌اش او را در تضاد با آن‌ها قرار می‌دهد.
«ناطور دشت» تصویری نامتعارف از فرآیند بلوغ یک پسر را نشان می‌دهد. هولدن بیشتر شبیه نوجوانی می‌ماند که در دردسر افتاده و به دنبال این است که از این مرحله‌ی پر دردسر عبور کند. در واقع هولدن پسری خاص با نیازهایی خاص است. او نه دنیای اطراف خود را درک می‌کند و نه اصلاً تمایلی به درک آن دارد. در واقع، بخش عمده‌ای از کتاب درباره‌ی احساس پشیمانی او بابت معلوماتی است که دارد. اگرچه معصومیت او در حوزه‌هایی همچون مدرسه، پول و غریزه‌ی جنسی از بین رفته، ولی هولدن همچنان امیدوار است که بتواند از بقیه‌ی بچه‌ها محافظت کرده و آن‌ها را از این موضوعاتی که مختص بزرگسالان هستند دور نگاه دارد.

مضامین عمده‌ی «ناطور دشت» چه هستند؟

یکی و از همه مهم‌تر عصیان است. البته عصیان‌گری که هولدن دست به آن می‌زند، شبیه کاری نیست که از دیگر نوجوانان خیالی دنیای ادبیات دیده‌ایم. او نسبت به معلم‌ها و والدینش بی‌اعتماد می‌شود، نه تنها به خاطر این که خودش را از آن‌ها جدا کند، بلکه همچنین به دلیل اینکه نمی‌تواند آن‌ها را درک کند. در واقع تنها بخش خیلی کوچکی از دنیا وجود دارد که هولدن به خوبی می‌فهمد. تنها افرادی که او به آن‌ها اعتماد دارد و مورد احترام قرار می‌دهد عبارتند از الی، برادر مرحومش و فیبی، خواهر کوچک‌ترش. به جز این دو نفر، هولدن بقیه‌ی آدم‌ها را حقه‌باز می‌بیند. در واقع، هولدن هر کسی را که مورد پسندش نیست، حقه باز می‌نامد. او از هم اتاقی‌اش استردلیتر هم دوری می‌کند چرا که استردلیتر به خاطراتی که برای هولدن بسیار عزیز است، چندان توجهی نمی‌کند. حتی ارنی، نوازنده‌ی پیانو هم حقه‌باز است چرا که در کارش خیلی ماهر است.
مرگ یکی دیگر از مضمون‌های مهم «ناطور دشت» است که به صورت پیوسته از طریق شخصیت الی، برادر هولدن که سه سال پیش از دنیا رفته، مورد توجه قرار می‌گیرد. هر وقت هولدن نسبت به هستی خود دچار ترس می‌شود (مثل زمانی که می‌ترسد ناپدید شود)، شروع به صحبت با الی می‌کند.
بخش پایانی کتاب میزان رشد شخصیتی هولدن را نشان می‌دهد. بر خلاف هولدن اولیه که بلافاصله آدم‌های اطراف خودش را متهم به حقه‌بازی می‌کرد، در بخش‌های پایانی و از طریق مواجهه‌ی او با آدم‌های مختلف می‌توان به این نتیجه رسید که او خوددار شده و کم‌تر دیگران را قضاوت می‌کند. این رشد شخصیتی هولدن ناشی از تلاش او برای تبدیل شدن به یک ناطور دشت است.

معنی ناطور

اصلاً «ناطور دشت» یعنی چی؟

ناطور در فارسی به معنای نگهبان است و ترجمه‌ی تحت‌الفظی این ترکیب می‌شود نگهبان دشت. این اسم به آرزوی هولدن برمی‌گردد که می‌گوید می‌خواهد ناطور دشت باشد، یعنی نگهبان بچه‌ها تا آن‌ها را از افتادن به پرتگاه نجات دهد. او تصور می‌کند همچون شخصی است که لبه‌ی صخره‌ای ایستاده و باید مانع سقوط بچه‌های معصومی شود که ناخودآگاه از صخره سقوط کرده و از مرز بین کودکی و بزرگسالی عبور می‌کنند.

«ناطور دشت» چه سرنوشتی در ایران داشته است؟

«سلینجر نویسنده‌ی عصاقورت‌داده‌ای نیست. سلینجر نویسنده‌ی جوانان است. جوانان با تمام بی‌راهی و آشوبی که زندگی معاصر به آن‌ها ارزانی داشته است.» این جملاتی است که در تبلیغات رمان «ناطور دشت» وقتی به فارسی ترجمه و در ایران منتشر شد، آمده بود. این رمان را احمد کریمی در سال ۱۳۴۵، یعنی پس از پانزده سال که از انتشار نسخه‌ی اصلی آن در امریکا می‌گذشت به فارسی ترجمه کرد و سازمان کتاب‌های جیبی منتشرش کرد و این‌چنین، ایرانیان نیز با هولدن کارفیلد نوجوان پرشر و شور و معترضی که خیلی زود به یکی از سمبل‌های اعتراض در ادبیات بدل شد، آشنا شدند. داستان «ناطور دشت» داستان نوجوانی بود که علیه تمام نهادهای اجتماعی شورش می‌کند و می‌ایستد. چنین داستانی در زمینه و فضایی که رمان به فارسی ترجمه و در ایران منتشر شده بود یعنی دهه‌ی چهل منطبق بود و از این‌رو مورد استقبال گسترده قرار گرفت و این‌چنین سلینجر وارد جهان ادبی و روشنفکری ایران شد. آن‌قدر «ناطور دشت» در ایران مانند سراسر جهان خواننده داشت که طی پنجاه سال بارها و بارها توسط مترجمان مختلف (از سرشناس‌ترینشان احمد گلشیری و محمد نجفی) به فارسی برگردانده شد.

تأثیر «ناطور دشت» بر نویسندگان فارسی

پس از ترجمه‌ی «ناطور دشت»، سلینجر خیلی زود مورد توجه نویسندگان ایرانی قرار گرفت. این توجه گاه به صورت تأثیرپذیری از نثر او بود و گاهی به تقلید کشیده می‌شد. جلال آل‌احمد در یادداشتی در مجله‌ی آرش در اسفند ۱۳۴۶ اشاره می‌کند که بخش‌هایی از رمان «سفر شب» بهمن شعله‌ور برای او «ادای حضرت سالینجر بود در [شخصیت] سیمور»؛ سیمور بزرگ‌ترین فرزند خانواده‌ی گلس، از مشهورترین شخصیت‌های جهان داستانی سلینجر است. 

ممنوعیت «ناطور دشت»

هرچند که هم‌اکنون «ناطور دشت» جزو کتاب‌های درسی اکثر مدارس و دانشگاه‌های امریکاست، در دهه‌ی نود این کتاب در مناطقی از امریکا، به‌عنوان کتاب نامناسب و غیراخلاقی شمرده شد و حتی در فهرست کتاب‌های ممنوعه دهه‌ی ۱۹۹۰ که از سوی انجمن کتابخانه‌های امریکا منتشر شد، قرار گرفت.

بخشی از کتاب ناطور دشت

قاتلان و «ناطور دشت»

بد نیست بدانید جان وارنوک هینکلی که در سال ۱۹۸۱ قصد جان رونالد ریگان رئیس‌جمهور وقت امریکا را کرده بود، از طرفداران کتاب «ناطور دشت» به‌حساب می‌آمد. و جالب‌تر اینکه بعد از قتل جان لنون خواننده‌ی سرشناس، در کیف قاتل او، نسخه‌ای از «ناطور دشت» دیده شد.

زاویه‌ی دید «ناطور دشت»

رمان «ناطور دشت» زوایه‌دید اول‌شخص دارد. انتخاب چنین راوی یک مزیت دارد و این است که هولدن می‌تواند هرجور که دوست دارد سخن بگوید و خواننده هم با او احساس صمیمیت می‌کند. باعث می‌شود ما به او و افکار و روحیاتش نزدیک‌تر بشویم و در یک کلام او را بشناسیم. 

هولدن خوشش نمی‌آید!

«ناطور دشت» از محبوب‌ترین و مشهورترین رمان‌های معاصر است که تاکنون هیچ نسخه‌ی سینمایی از آن ساخته نشده است. کارگردانی نظیر الیا کازان و استیون اسپیلبرگ همواره خواستار ساختن فیلمی بر اساس محتوای رمان سلینجر بودند و هنرپیشه‌هایی نظیر مارلون براندو و دی کاپریو رؤیای بازی در نقش هولدن را در سر داشتند، ولی سلینجر دست رد به تمام این درخواست‌ها می‌زد. گفته می‌شود روزی که الیا کازان برای اجازه‌ی ساختن فیلمی بر اساس «ناطور دشت» پیش سلینجر رفته بود، سلینجر به او گفته بود: نه، هولدن خوشش نمی‌آید.

Separator

یک جرعه از کتاب

همش تجسم می‌کنم چن‌تا بچهٔ کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می‌کنن. هزار هزار بچه‌ی کوچیک، و هیش‌کی هم اون‌جا نیس -منظورم آدم‌بزرگه- غیر من. منم لبه‌ی یه پرتگاه خطرناک ایستاده‌م و بایست هر کسی رو که می‌آد طرف پرتگاه بگیرم -یعنی اگه یکی داره می‌دوه و نمی‌دونه داره کجا می‌ره من یه دفعه پیدام می‌شه و می‌گیرمش-. تمام روز کارم همینه. ناطورِ دشتم. می‌دونم مضحکه، ولی فقط دوس دارم همین کار رو بکنم؛ با این‌که می‌دونم مضحکه.
من چاخان‌ترین آدمی‌ام که هر کسی تو عمرش می‌تونه ببینه. خیلی قباحت داره. مثلاً وقتی دارم می‌رم سر کوچه مجله بخرم، اگه کسی ازم بپرسه کجا داری می‌ری، انگار نذر دارم که بگم دارم می‌رم اپرا. وحشتناکه.
من و افسره به هم گفتیم که از ملاقات هم خوش‌وقت شدیم. این حالم رو به‌هم می‌زنه. همیشه دارم به یکی می‌گم «از ملاقاتت خوشحال شدم» در صورتی که هیچ هم از ملاقاتش خوش‌حال نشده‌م. گرچه، فکر می‌کنم اگه آدم می‌خواد زنده بمونه بایست از این حرفا بزنه.
راستش هیچ تحمل کشیش جماعت رو ندارم. مخصوصاً اونایی که می‌‌آن تو مدرسه‌ها و با اون لحن مقدس خطابه می‌خونن. خدایا، چقدر از اون لحن بدم می‌آد. نمی‌فهمم چرا نمی‌تونن معمولی حرف بزنن. موقع حرف زدن با اون لحن خیلی حقه‌باز به‌نظر می‌آن.
هفته‌ی پیش یکی بارونی پشم‌شتریم‌ رو با دستکشای پوست‌خزم که تو جیب بارونیه بود، کش رفته بود. پنسی دزد بارونی بود. بیش‌تر اون بچه‌ها مال خونواده‌های پول‌دار بودن، ولی بازم مدرسه پر دزد بود. به‌نظر من هر چه مدرسه گرون‌تر، هیز و دزداش بیش‌تر.
اکثر دخترا وقتی دستشونو می‌گیری، دستشون تو دستت پژمرده می‌شه یا فکر می‌کنن باید همه‌ش دستشونو تکون بدن. انگار می‌ترسن کسل بشی.
من دوس دارم جایی باشم که بشه اقل‌کم گه‌گاه چن‌تایی دختر دید، حتی اگه دارن دستشونو می‌خارونن یا دماغشونو می‌گیرن یا بی‌خودی کرکر می‌خندن یا همچی چیزایی.
قبلاً از رو خریت خیال می‌کردم خیلی باهوشه. واسه این‌که خیلی چیزا از سینما و نمایش و ادبیات و اینا می‌دونست. اگه کسی از این چیزا سر دربیاره، خیلی طول می‌کشه آدم بفهمه طرف مشنگه یا سرش به تنش می‌ارزه. در مورد سالی، برا من سال‌ها طول کشید تا بفهمم. فکر می‌کنم اگه اون‌همه باهاش نمی‌رفتم تو رخت‌خواب، زودتر می‌فهمیدم. مشکلم اینه که هر وقت با کسی می‌رم تو رخت‌خواب فکر می‌کنم طرف باهوشم هست. اصلاً ربطی نداره ولی من همیشه این‌جوری فکر می‌کنم.
سینمای کوفتی پدر آدم رو درمی‌آره، شوخی نمی‌کنم.
یکی از اشکالای این روشن‌فکرا و آدمای باهوش اینه که دربارهٔ چیزی حرف نمی‌زنن مگه این‌که مهار قضیه دست خودشون باشه. همیشه می‌خوان وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون می‌رن تو اتاقشون تو هم بری.
به‌هر حال خوش‌حالم که بمب اتم اختراع شد. اگه یه جنگ دیگه شروع بشه می‌رم عدل می‌شینم سر بمب. به‌خدا قسم برا این کار داوطلب می‌شم.
فقط بابت این‌که یکی مُرده از دوس داشتنش دس نمی‌کشیم که. مخصوصاً وقتی از همهٔ اونایی که زنده‌ن هزار بار بهتره.
امیدوارم اگه واقعاً مُردم، یه نفر پیدا شه که عقل تو کله‌ش باشه و پرتم کنه تو رودخونه. یا نمی‌دونم، هر کاری بکنه غیر گذاشتنم تو قبرستون. اونم واسه این‌که مردم بیان و یک‌شنبه‌ها گل بذارن رو قبرم و این مزخرفات. وقتی مُردی گل می‌خوای چی‌کار؟
مشخصهٔ یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی با شرافت بمیرد، و مشخصه‌ی یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی با شرافت زندگی کند.
هیچ‌وقت به هیشکی چیزی نگو. اگه بگی دلت برا همه تنگ می‌شه.
ژانین همه‌ش تو میکروفون زمزمه می‌کرد: «حالا می‌خوایم شما قو ببقیم به فقانسهٔ مامانی، قصهٔ دختق فقانسوی کوچیکی که می‌آد تو یه شهق بزرقی مث نیویوقک و عاشق یه پسق کوچیکی می‌شه که اهل بقوکلینه. امیدواقیم خوشتون بیاد.» بعدِ هزار ناز و عشوه و ادا و اطوار، یه آهنگ مزخرف نصفی انگلیسی نصفی فرانسوی می‌خوند و همهٔ مشنگای تو تالار کف می‌کردن.
مسئله اینه که خیلی سخته با کسی هم‌اتاقی باشی که چمدوناش به خوبی مال تو نیست و حتی چمدونای تو خیلی بهتر از مال اونه. آدم فکر می‌کنه اگه طرف باهوش باشه اهمیتی نمی‌ده چمدونای کی بهتره، ولی راستش اینه که اهمیت می‌ده. به‌خاطر همینه که حاضر بودم با حروم‌زاده‌ای مث استرادلیتر هم اتاق بشم چون اقلاً چمدوناش به خوبی مال من بود.
مشکلم اینه: کسی رو که دوسش ندارم میلی هم بهش ندارم. منظورم میل جانانه و حسابیه. باید حتماً دوسش داشته باشم، وگرنه اشتیاقم رو بهش از دس می‌دم. این حسابی ریده به زندگی جنسیم. زندگی جنسیم خیلی مزخرفه.
اگه دختری که با آدم قرار داره خیلی خوشگل و دلبر باشه کی اهمیت می‌ده که دیر می‌آد یا زود؟ هیشکی.
حتی دخترا هم وقتی یکی می‌خواد خیلی لجن نباشه، کمکش نمی‌کنن.
چیز دیگه‌ای که تحصیلات به آدم می‌ده -البته اگه آدم به اندازه‌ی کافی تحصیل کنه- اینه که اندازهٔ ذهن آدم رو نشون می‌ده. نشون می‌ده تا چه حدی کارایی داره و تا چه حدی نه. بعدِ یه مدت آدم دستش می‌آد که ذهنش چه‌جور فکرایی رو می‌تونه در بر بگیره. این یه جورایی خیلی خوبه چون به آدم کمک می‌کنه فرصتای بزرگ رو برای فکرایی که به آدم نمی‌آد و در حد آدم نیس، تلف نکنه. آدم یاد می‌گیره ذهنش رو اندازه بگیره و لباس ذهنش رو به اندازه بدوزه.
استرادلیتر گفت: «هی، می‌خوای یه لطف بزرگی در حقم بکنی؟» گفتم: «چی؟» ولی نه با میل و رغبت. استرادلیتر از اون آدمایی بود که همیشه از یکی می‌خواست در حقش لطف بزرگی بکنه. این خوش‌تیپا، یا اونایی که خیال می کنن گه خاصی‌ان، همیشه از آدم می‌خوان در حقشون لطف بزرگی بکنه. فقط چون خودشون کشته‌مردهٔ خودشونن فکر می‌کنن بقیه‌م کشته‌مردهٔ اونان. یه جورایی خنده‌داره.
مردم هیچ‌وقت متوجه‌ی هیچ‌چی نیستن.
Separator

خلاصه کتاب

پسر ۱۶ ساله‌ای به نام هولدن کالفیلد که از مدرسه‌‌اش اخراج شده، قبل از رفتن به خانه، سه روز در نیویورک پرسه می‌زند. او بعد از دعوا و مشاجره با هم‌اتاقی‌اش از خوابگاه بیرون می‌زند. دلیل دعوا نقش خیلی مهمی در سرتاسر رمان دارد که به نوعی به تم اصلی رمان یعنی معصومیت برمی‌گردد. هم‌اتاقی خوش‌تیپ و به قول هولدن خودشیفته‌اش از او می‌‎خواهد انشایی توصیفی برایش بنویسد درحالی‌که خودش، قرار است شب با جین، دوست بچگی هولدن، بیرون برود. هولدن انشایی در مورد دستکش برادر مرده‌اش الی می‌نویسد. جین و دستکش الی، هر دو نمادی از بی‌گناهی و کودکی هستند. همان‌طور که پذیرش مرگ الی برای هولدون سخت است، اینکه دختری مثل جین، با کسی مثل هم‌اتاقی‌اش بیرون برود هم وحشتناک است. نیمه‌های شب پس از دعوا، هولدون منزجر از همه‌ی ساکنین خوابگاه و مدرسه به خیابان می‌زند و راهی نیویورک می‌شود. هولدن کالفیلد وقتی تصمیم می‌گیرد از مدرسه بزند بیرون و قبل از اینکه خانواده‌اش بفهمند که از مدرسه اخراج شده، چند روزی استراحت کند در ذهنش نیویورک جایی است که می‌شود به آن پناه برد. وقتی به نیویورک می‌رسد اولین چیزی که به ذهنش می‌رسد این است که برود توی یک باجه‌ی تلفن و به کسی زنگ بزند اما هر چه در ذهنش بالا و پایین می‌کند هیچ‌کس به فکرش نمی‌رسد. در یک هتل خوب اتاق می‌گیرد و خب از آنجایی که به دلایلی پول توی جیبش فراوان است هیچ خستی به خرج نمی‌دهد. او از چهارشنبه تا جمعه در این شهر سرگردان است. پسرکی استخوانی و قدبلند با کلاه شکار قرمز رنگی روی سرش، قهرمانی تنها و بی‌خواب. اغلب چیزی نمی‌خورد و مدام سیگار می‌کشد. تلاش‌هایش برای ایجاد گفت‌وگو با دیگران بی‌نتیجه است. در بخش‌های پایانی داستان، هولدن پس از چشیدن مزه‌ی‌ واقعی نیویورک و خوردن به پست‌ آدم‌های جعلی و عوضی، درحالی‌که از سرما می‌لرزد و چند سکه بیشتر توی جیبش نیست به سنترال پارک می‌رود. آنجا دنبال مرغابی‌ها می‌گردد. این سوالی ست که از اول داستان ذهنش را به خود مشغول کرده؛ مرغابی‌ها موقع یخ بستن دریاچه‌ی پارک به کجا می‌روند؟ او در تاریکی پا توی پارک می‌گذارد و سپس ناامید از یافتن مرغابی‌ها، روی نیمکتی می‌نشیند و به برادرش الی فکر می‌کند و در دلش به نوعی آرزو دارد که کاش خودش جای او بود. الی هم مثل دستکش بیسبالش، برای همیشه معصوم مانده است. بعد هوای سرد و لرزش دندان‌ها او را به یاد سرمای سیمان و سنگ قبر می‌اندازد و روزهای بارانی قبرستان. بعد پیش خواهرش فیبی می‌رود و بعد هم تصمیم می‌گیرد شب را در خانه‌ی معلم محبوبش بگذراند. اما نیمه‌های شب وقتی معلم را بالای سر خود و در حال نوازش موهایش می‌بیند از آنجا هم می‌زند بیرون. ترسیده و سردش است و خیس از عرق. در انتها هولدن را می‌بینیم که همراه خواهر کوچکش فیبی به پارک می‌رود و برای او بلیط کراسل می‌خرد. خودش روی نیمکتی می‌نشیند و او را تماشا می‌کند. 
Separator

درباره نویسنده

با شخصیت عجیب و غریبی که داشت نباید هم اطلاعات زیادی درباره‌ی جزییات زندگی او در دسترس باشد. اگرچه طی سال‌های اخیر، کتاب‌هایی منتشر شده، که تلاش کرده‌اند پرده‌های زندگی منزوی او را بالا بزنند و زندگینامه‌ی جی. دی. سلینجر را کامل کنند. این نویسنده‌ی گوشه‌گیر در سال ۱۹۱۹ در منهتن نیویورک به دنیا آمد و در هجده ـ نوزده سالگی، چند ماهی را در اروپا گذرانده و در سال ۱۹۳۸، هم‌زمان با بازگشتش به امریکا، در یکی از دانشگاه‌های نیویورک به تحصیل پرداخته، اما آن را نیمه‌تمام رها کرد. نخستین داستانش به نام «جوانان» در سال ۱۹۴۰ در مجله‌ی «استوری» به چاپ رسید. با «ناطور دشت» به شهرت رسید و رمان‌های فنری و زویی، تیرهای سقف را بالا بگذارید و همچنین مجموعه داستان‌های کوتاهش که خود انتخاب کرده بود و نام «نه داستان» بر آن گذاشت، به یکی از بهترین نویسندگان نسل خود بدل شد. سلینجر در سال ۲۰۱۰ در نودویک سالگی درگذشت.
Separator

سوالات متداول

یکی از بهترین داستان‌های ادبیات بعد از جنگ دوم جهانی امریکاست. رمانی که بازتابی است از فضا و اتمسفر آن سال‌ها و نیز افکار نوجوانان سرگشته‌ی آن زمان. از خواندنش دست نخواهید کشید.
شاید «ناطور دشت» آغاز خوبی باشد. اما قبل از آن می‌توان مجموعه داستان کوتاه او با عنوان «نه داستان» را خواند تا با فضاسازی و شخصیت‌پردازی او آشنا شد و سپس سراغ رمان‌های او رفت. اول از همه هم: «ناطور دشت».
Separator

کتاب‌های مشابه

Separator

نظر کاربران

نظر خود را با ما به اشتراک بگذارید.