دربارهی رمان «برادران کارامازوف»
معرفی کتاب
«برادران کارامازوف» داستان یک خانواده است. پدر خانواده فئودور کارامازوف است و چهار فرزند به نامهای دیمیتری، ایوان، آلیوشا و یک پسر نامشروع به نام اسمردیاکوف دارد.
نخستینبار این رمان بهصورت پاورقی در «روزنامهی پیامآور روسی» منتشر شد و مثل بیشتر آثار داستایفسکی، رمانی است با وجوه جنایی و روانشناسانه. این آخرین اثر فئودور داستایفسکی نویسندهی نامدار روس بود. چهار ماه بعد از پایان انتشار کتاب، داستایفسکی درگذشت.
«برادران کارامازوف» را حماسهای چهارصدهزار کلمهای خواندهاند. کتابی که قرار بود پنج قسمت داشته باشد و با عنوان «زندگی یک گناهکار بزرگ» منتشر شود. جالب است بدانید که همان زمان «جنگ و صلح» تولستوی تازه بیرون آمده بود و داستایفسکی مصمم بود با او رقابت کند. داستایفسکی آن پنج قسمت را به دو قسمت تقسیم کرد اما تنها توانست قسمت اول را تمام کند که خود، چهار جلد بود که همان رمان سترگ «برادران کارامازوف» است؛ رمانی که به همسرش آنا تقدیم کرد.
داستایفسکی «برادران کارامازوف» را در چه شرایطی نوشت؟
بین سالهای ۱۸۷۱ و ۱۸۸۱ مشکلات فراوانی خانوادهی داستایفسکی را عذاب دادند. در ۱۸۷۸ آخرین فرزندشان آلیوشا در سن سه سالگی بهعلت صرع جان باخت. وقتی داستایفسکی نوشتن رمان را آغاز کرد غرق در اندوه دلخراش از دست دادن آلیوشا بود و تأثیرش را میتوان در فصل زنان مؤمن و توصیف مرگ آلیوشچکا اسنگریبوف دید.
داستان رمان «برادران کارامازوف» در شهر کوچک استارایار وسا واقع در حوالی نوگوراد اتفاق میافتد. خانوادهی داستایفسکی این شهر را برای اقامتی موقت انتخاب کرده بود. چون محیط آرام و مناسبی برای کار داستایفسکی مهیا میکرد و آبهای معدنی محلی به حال بچهها مفید بود. از این رهگدر هنرمند بزرگ در سالهای معدود ایام عمرش از پناهگاهی آرام برخوردار شد.
«برادران کارامازوف» چگونه منتشرشد؟
داستایفسکی در مورد انتشار رمان «برادران کارامازوف» در «روزنامهی پیامآور روسی» مذاکره کرد. قیمتی که کاتکوف مدیر این نشریه پیشنهاد کرد ۳۰۰ روبل برای هر بخش بود که در مقایسه با ۱۵۰ روبلی که برای هر بخش رمان «شیاطین» پرداخته بود و ۲۵۰ روبلی که نکراسوف برای «جوان خام» پرداخته بود، امتیازی به حساب میآمد. هم تورگینیف و هم تولستوی در آن زمان حقالتألیف بیشتری میگرفتند اما آنان آنقدر مرفه بودند که بتوانند سر فرصت چک و چانه بزنند حال آنکه داستایفسکی بر اثر ضرورت یا بر اثر عادت، تقاضای پیشپرداخت هنگفت داشت و حتماً هم آن را میگرفت.
او از مسکو که بازگشت قراردادش را بسته بود و با شور و شوق به کار پرداخت. «برادران کارامازوف» در طول سال ۱۸۷۹ و بخش اعظم ۱۸۸۰ در «روزنامهی پیامآور روسی» بهتدریج منتشر شد و در اواخر ۱۸۸۰، چندماهی پیش از مرگ داستایفسکی، به صورت کتاب به چاپ رسید. این رمان واپسین پیام او به جهان و جهانیان است و بنا بر رأی همگان یکی از بزرگترین و یا شاید بزرگترین شاهکار اوست.
داستایفسکی در «برادران کارامازوف» چه میخواهد بگوید؟
«برادران کارامازوف» سرشار از شخصیتپردازی و تحلیلهای عمیق روانشناختی است. زیگموند فروید در مقالهای با عنوان «داستایفسکی و پدرکشی»، با تحلیل انگیزههای فرزندان کارامازوف برای پدرکشی و تحلیل روابط داستایفسکی با پدرش، او را واجد انگیزه پدرکشی دانست. خودِ داستایفسکی، پرسش محوری کتاب را مسئلهٔ وجود یا عدم وجود خداوند و خیر و شر در عالم دانسته است. داستایفسکی در این کتاب، علاوه بر روایتکردن داستان، سیری از تحول افکارش را نیز ارائه کردهاست. رابرت بِرد معتقد است که محوریت این اثر، مشروعیت بخشیدن به نهاد «پیر دیر» در کلیسای ارتودکس بود تا وجههی عمومی این مذهب را در روسیه و سراسر دنیا بهبود بخشد.
خودِ داستایفسکی، پرسش محوری کتاب را مسئلهی وجود یا عدم وجود خداوند و خیر و شر در عالم دانسته است. به باور بعضی از منتقدان «برادران کارامازوف» بیش از هر اثر دیگری از داستایفسکی به آریگویی به زندگی و مفهوم رنج پرداخته است و جنبههای متکثر زندگی را، از غریزهی جنسی گرفته تا معنویت، بازنمایی کرده است. منتقد دیگری به نمود سه موضوع اصلیِ برآمده از زندگی شخصی داستایفسکی در «برادران کارامازوف» اشاره کرده است: خانواده و فرزندان، حق و عدالت و تفکر مذهبی.
«کاوشی گرانبها و تکان دهنده درباره ی سوال های اساسی هستی انسان.» (Barnes & Noble)
«برادران کارامازوف» در چه گونهی ادبی جای میگیرد؟
مثل بیشتر آثار داستایفسکی، «برادران کارامازوف»، یک رمان جنایی است که مانند داستانهای جنایی امروزی سرشار از شگفتی و تعلیق است. این رمان متأثر از داستان قتل پدر داستایفسکی است؛ با این تفاوت که پدر داستایفسکی را سرفها کشتند اما فیودور کارامازوف را پسرش میکشد. کنار پیرنگ اصلی قصه، خردهروایتهای بسیاری در داستان روایت میشود.
ریشهی نوشتن «برادران کارامازوف»
«برادران کارامازوف» نیز مانند همهی رمانهای سالهای آخر زندگی نویسندهاش منشأیی پیچیده دارد و سرچشمههای آن را باید در طرح رمانی که هرگز به رشتهی تحریر درنیامد، یعنی «زندگی گناهکار» بزرگ جستوجو کرد. تا جاییکه از اشارات داستایفسکی در نامهها و دفترچهی یادداشتهایش میتوان دریافت، قهرمان زندگی آن رمان قرار بود مردی گنهکار و پرشور و شهوت باشد، نامعتقد و ملحد که پس از چند سال زندگی در صومعه متحول میشود و بهصورت آدمی تازه پا به دنیا بگذارد.
بعضی از این طراحی شخصیت را داستایفسکی در «شیاطین» و «جوان خام» استفاده کرده بود در «برادران کارامازوف» این طراحی شخصیت را جرح و تعدیل و خصایل آن یک نفر را میان سه تن تقسیم کرد: فئودور کارامازوف آن مرد شهوتران و گنهکار است، ایوان روشنفکر شکاک است و آن کسیکه در صومعه بار آمده و دوباره رو به دنیا میکند برادر کوچکتر آلیوشا است.
یک جرعه از کتاب
خلاصه کتاب
فئودور پاولوویچ کارامازوف در جوانی مردی خشن بود که تنها دغدغهاش پول و اغوای زنان جوان بود. او دو بار ازدواج کرد و صاحب سه پسر شد: دیمیتری، فرزند همسر اولش، و ایوان و الیوشا، فرزندان همسر دومش. فئودور هیچ علاقهای به پسرانش نداشت و پس از مرگ همسرانش، آنها را برای بزرگ شدن نزد اقوام و دوستان فرستاد. در آغاز رمان، دیمیتری کارامازوف، که اکنون سربازی بیست و هشت ساله است، به شهر پدر بازگشته است. فئودور پاولوویچ از دیدن دیمیتری خوشحال نیست زیرا دیمیتری برای مطالبۀ ارثیۀ مادرش -که فئودور پاولوویچ قصد دارد برای خودش نگه دارد- آمده است. این دو مرد به سرعت بر سر پول با هم درگیر میشوند و ایوان سرد و روشنفکر که نه پدرش را میشناسد و نه برادرش، در نهایت برای حل اختلافشان فراخوانده میشود. الیوشای مهربان و وفادار که حدود بیست سال دارد، در شهر زندگی میکند و به عنوان راهب نوآموز در صومعه مشغول تحصیل نزد زوسیما بزرگوار است. در نهایت دیمیتری و فئودور پاولوویچ توافق میکنند که شاید زوسیما بتواند به حل اختلاف کارامازوفها کمک کند و الیوشا با تردید قبول میکند که ترتیبی برای ملاقات بدهد.
در صومعه، ترسهای آلیوشا تحقق مییابد. پس از تمسخر راهبان و گفتن داستانهای مبتذل توسط فئودور پاولوویچ ، دیمیتری دیر میرسد و این دو مرد درگیر بحث و جدل میشوند. به نظر میرسد که دعوای آنها بیشتر از اینکه بر سر پول باشد، بر سر گروشنکا، یک زن جوان زیبا است که هر دو در پیاش هستند. دیمیتری نامزدش کاترینا را ترک کرده است تا گروشنکا را تعقیب کند، در حالی که فئودور پاولوویچ قول داده است که در صورت تبدیل شدن به معشوقهی او 3000 روبل به گروشنکا بدهد. این مبلغ قابل توجهی است، زیرا دیمیتری اخیراً 3000 روبل از کاترینا دزدیده است تا هزینۀ سفر مجلل با گروشنکا را تأمین کند و او اکنون ناچار است که پول را پس دهد. در حالی که پدر و پسر در صومعه بر سر یکدیگر فریاد میزنند، زوسیمای پیر خردمند به طور غیرمنتظرهای زانو میزند و سرش را در مقابل پای دیمیتری به زمین خم میکند. او بعداً به آلیوشا توضیح میدهد که میتواند ببیند که دیمیتری به شدت رنج میبرد.
فیودور پاولوویچ کارامازوف سالها پیش با دختر روستایی عقبمانده و لالی رابطه نامشروع برقرار کرد و صاحب پسری شد. مادر هنگام زایمان درگذشت و فرزند -اسمردیاکوف- توسط خدمتکاران فیودور بزرگ شد و مجبور به کار در خانه او شد. فیودور هیچگاه اسمردیاکوف را به عنوان فرزند خود نپذیرفت و این باعث شکلگیری شخصیتی بدخواه و عجیب در او شد. اسمردیاکوف به صرع نیز مبتلا است. با وجود شرایط سخت زندگی، او فرد نادانی نیست و از شنیدن بحثهای فلسفی ایوان لذت میبرد. او اغلب ایدههای ایوان، به ویژه در مورد اینکه روح فناناپذیر نیست و بنابراین اخلاق وجود ندارد و مقولههای خیر و شر بیربط به آن هستند، را مرور میکند.
دیمیتری از آلیوشا خواست که نامزدیش با کاترینا را بهم بزند. آلیوشا همچنین در میانهی انفجار دیگری بین دیمیتری و فیودور پاولوویچ بر سر گروشنکا گیر افتاد، که در جریان آن دیمیتری فیودور پاولوویچ را به زمین انداخت و او را تهدید به کشتن کرد. اما با وجود سختیهای روز، آلیوشای مهربان تنها نگران کمک به خانوادهاش بود. پس از رسیدگی به زخمهای پدرش، شب به صومعه بازگشت.
روز بعد، آلیوشا به دیدار کاترینا رفت و با تعجب ایوان و کاترینا را همراه هم دید و بلافاصله فهمید که آن دو عاشق یکدیگر هستند. آلیوشا سعی کرد آنها را قانع کند که به عشقشان وفادار بمانند، اما آن دو خیلی مغرورتر از آن بودند که گوش دهند. آلیوشا با ایوان شام خورد و ایوان منشأ شک مذهبی خود را برای او توضیح داد: او نمیتوانست ایدۀ یک خدای مهربان را در کنار رنج بیدلیل مردم بیگناه، بهویژه کودکان، سازگار ببیند. به گفتۀ او، هر خدایی که چنین رنجی را ببیند و کاری نکند، انسان را دوست ندارد. او شعری را که نوشته بود خواند که در آن مسیح را متهم میکرد که با تضمین آزادی اراده و توانایی مردم در انتخاب باور یا عدم باور به خدا، بار غیرقابل تحملی بر بشریت تحمیل کرده است.
آن شب، آلیوشا دوباره به صومعه بازگشت، جایی که زوسیماى نزار اکنون در بستر مرگ بود. آلیوشا با عجله به اتاق زوسیما رفت و درست به موقع رسید تا آخرین درس او را بشنود، که بر اهمیت عشق و بخشش در تمام امور انسانی تأکید میکرد. زوسیما با باز کردن بازوهایش جلوی خود، انگار که میخواهد دنیا را در آغوش بگیرد، درگذشت.
بسیاری از راهبان خوشبین بودند که مرگ زوسیما با یک معجزه همراه خواهد بود، اما هیچ معجزه ای رخ نداد. جسد زوسیما سریعتر از آنچه انتظار میرفت شروع به بد بو شدن کرد، که منتقدان زوسیما آن را نشانۀ فساد و عدم اعتماد او در زندگی میدانستند. آلیوشا که از بیعدالتی دیدن نسبت به زوسیمای خردمند پس از مرگش، بیمار شده بود، از راکیتین دوستش خواست تا او را برای دیدن گروشنکا ببرد. اگرچه راکیتین و گروشنکا امیدوار بودند که آلیوشا را از راه به در کنند، اما برعکس اتفاق افتاد و پیوندی از همدلی و درک بین گروشنکا و آلیوشا ایجاد شد. دوستی آنها ایمان آلیوشا را تجدید کرد و آلیوشا به گروشنکا کمک کرد تا رستگاری معنوی خود را آغاز کند. آن شب، آلیوشا خواب دید که زوسیما به او میگوید که با کمک به گروشنکا کار خوبی کرده است. این خواب عشق و عزم آلیوشا را بیشتر تقویت کرد و او برای نشان دادن اشتیاق خود برای انجام کار خیر در زمین، بیرون رفت و زمین را بوسید.
دیمیتری دو روز تلاش کرد تا ۳۰۰۰ روبل بدهی خود به کاترینا را جمع کند اما موفق نشد. کسی به او قرض نداد و چیزی برای فروش نداشت. در نهایت به خانۀ گروشنکا رفت و وقتی او را آنجا نیافت، ناگهان مطمئن شد که گروشنکا پیش فیودور پاولوویچ رفته است. او به سرعت به خانه فیودور پاولوویچ رفت اما گروشنکا آنجا هم نبود. در حین پرسه زدن در اطراف خانه، دیمیتری به گریگوری، خدمتکار پیر فیودور پاولوویچ حمله کرد و او را خونین و بیهوش رها کرد و سپس فرار کرد. او به خانه گروشنکا برگشت و از خدمتکارش فهمید که گروشنکا برای پیوستن به معشوق سابقش که چند سال پیش او را ترک کرده بود، رفته است. حالا دیمیتری تصمیم گرفت که تنها راه حل، خودکشی است اما قبل از آن تصمیم گرفت برای آخرین بار گروشنکا را ببیند.
چند دقیقه بعد، دیمیتری با پیراهنی خونآلود و یک مشت پول نقد وارد مغازهای شد. او غذا و شراب خرید و برای دیدن گروشنکا و معشوقش به آنجا رفت. وقتی گروشنکا دو مرد را با هم دید، فهمید که واقعاً دیمیتری را دوست دارد. دیمیتری مرد دیگر را در کمدی انداخت و در را رویش قفل کرد و او و گروشنکا شروع به برنامهریزی برای عروسی کردند. اما ناگهان پلیس وارد شد و دیمیتری را دستگیر کرد. او به قتل پدرش که مرده پیدا شده بود متهم شد. به دلیل حجم زیاد شواهد علیه دیمیتری، او محاکمه خواهد شد. در نهایت دیمیتری زندانی شد.
در همین حال، آلیوشا با برخی از پسران مدرسه محلی دوست شد. او با پسری در حال مرگ به نام ایلیوشا آشنا شد و ترتیب داد تا پسران دیگر هر روز به دیدارش بیایند. آلیوشا در زمان نزدیک شدن مرگ پسر به خانواده ایلیوشا کمک کرد و توسط همه پسران مدرسه که به دنبال راهنمایی از او بودند، مورد ستایش قرار گرفت.
ایوان با اسمردیاکوف درباره مرگ فیودور پاولوویچ صحبت میکند و اسمردیاکوف به ایوان اعتراف میکند که او و نه دیمیتری، قاتل است. اما میگوید که ایوان نیز در این جنایت دخیل است زیرا درسهای فلسفی که اسمردیاکوف از ایوان دربارۀ عدم امکان شر در دنیایی بدون خدا آموخته بود، او را قادر به ارتکاب قتل کرد. این گفته باعث میشود ایوان گرفتار احساس گناه شود. پس از بازگشت به خانه، ایوان دچار فروپاشی عصبی میشود و شیطانی را میبیند که بیوقفه او را مسخره میکند. این ظهور با آمدن آلیوشا با خبر خودکشی اسمردیاکوف ناپدید میشود.
در دادگاه، پرونده دیمیتری خوب پیش میرود تا اینکه از ایوان خواسته میشود شهادت دهد. ایوان دیوانهوار ادعا میکند که خودش قاتل است و دادگاه را دچار سردرگمی میکند. برای تبرئۀ ایوان، کاترینا بلند میشود و نامهای را نشان میدهد که از دیمیتری دریافت کرده بود و در آن نوشته بود که میترسد روزی پدرش را بکشد. حتی بعد از خواندن نامه، بیشتر مردم در دادگاه از بیگناهی دیمیتری مطمئن هستند. اما روستاییان هیئت منصفه او را گناهکار میدانند و او برای تبعید به سیبری به زندان بازگردانده میشود.
پس از محاکمه، کاترینا ایوان را به خانه خود میبرد، جایی که قصد دارد از او در طول بیماریاش پرستاری کند. او و دیمیتری یکدیگر را میبخشند و او ترتیب میدهد تا دیمیتری از زندان فرار کند و با گروشنکا به آمریکا برود. دوست آلیوشا، ایلیوشا میمیرد و آلیوشا در مراسم تشییع جنازه او برای پسران مدرسه سخنرانی میکند. او به زبان ساده میگوید که همه باید عشق خود را به یکدیگر به خاطر بسپارند و خاطرات یکدیگر را گرامی بدارند. پسران مدرسه تحت تأثیر قرار گرفته و آلیوشا را تشویق میکنند.